آقا سعید 2
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 7:42 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
بگذار هر کسی هر چه دوست دارد بگوید.
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 7:40 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
شلوغ پلوغه کوچه،دارم می میرم انگار
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 7:39 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
کمی شعور بد نیست و گرنه !
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 7:37 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
اگه وقتی میخنده خوشگل تر میشه. اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه.
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 7:29 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
زخــــــم هــاتــو پنهــــون کُـــن !
اینجــا مـــردم ، زیــادی بـا نـمـــک شُـــدن....! هیچ کس بی کس نیست
ولی موفق کسی است که با هر کس نیست دیروز، پینوكیو آدم شد
و امروز، آدمها پینوكیـو من از عاقبت مادربزرگ می ترسم اگر، فردا، شنل قرمزی گرگ شود... خدایا؛
ببخش مرا؛ برای گناهانی که لذتش رفته؛ اما مسئولیتش مانده .. خسرو شکیبایی می گفت بعضی وقت ها { روزگار}
یکی طوری می سوزونتت که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن، بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه که هزار نفر نمیتونن روشنت کنند زمانه ایست که خیلی خیلی ، چیزها آنطوری که بود یا باید باشد نیس ادامه مطلب ... یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, :: 1:4 قبل از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
بعد از مـرگـم ....
قـلــبــــــــــــــــــــــــم را جــدا از مـن خـــاک کنید ! من و دلــــــــــــــــــــــــم هیچ گاه ؛ آبـمـــــــــــان توی یک جـوی نرفت ... !!! به لذتهای کوچیک هیچ آدمی نخندین، شاید فقط همینا براش مونده....
خیلی به ما نزدیک شده بود دیگر داشت به حریم شخصیمان سرک میکشید
خوب رویش را کم کردی دیگر جرات نمیکند سمت ما بیایید متوجه نبودی؟! محبـــــــــــــــــــــــــــــــــت را میگویم… بــــــــــــــــــــدجوری تو دلم نشستی..
.. پاشو درست بشیــــــــــــــــــــــــن... شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 2:10 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
به یک سری اتفاقات <<خوب>>
صرفا جهت "افتادن" نیازمندیم! خدایا
تو را به تمام عالم سوگند آنگاه که انسانی در تاریکی شب به یادنامردیها و دروغ وکثیفی ادمهای دورش اشک میریزد کمی نگاهش کن..!! یه زمانی می گفتن از تو چشماش میشه فهمید
راست میگه یا دروغ ... اما حالا دیگه اینقدر توانمند شدن بعضیا که با چشمشونم دروغ میگن تـــا نـــرفــتــه بـــودی عـزیـــز بـــودی ............! حـالـــا شـــدی " به درکــــــــــ "
شنبه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 11:59 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم! دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟ پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟ دختر : واااای... از دست تو!!! پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟ ... د: اه... اصلا باهات قهرم. پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟ د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟ پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا . د: ... واقعا که...!!! پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟ د: لوووووووس... پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها ! د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟ پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی نقطه ضعف میدی دست من! د: من از دست تو چی کار کنم... پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن بیست و یکم من!!! د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه. پ: صفای وجودت خانوم . د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو...برای شونهبه شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره! پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای بستنیهای شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم...! د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟ پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی! د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی دستام گره می خوردن... مجنون من. پ: ... د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟ پ: ...... د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن... پ: ......... د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم... پ: خدا ن... (گریه) د: چرا گریه می کنی...؟؟؟ پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند دیگه...، بخند... زود باش بخند. پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما . پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم . د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟ پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی خوب آوردم. د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد. پ: ... د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟ پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!، یک شیشه گلاب! و یک بغض طولانی آوردم...! تک عروس گورستان! پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...! اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم. نه... اشک و فاتحه نه... اشک و دلتنگی و فاتحه نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور... امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که... آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من.... دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش...! نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...! بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 2:15 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
دوست خوبم
دعا میکنم که هیچگاه چشمهای زیبای شمارا در انحصار قطره های اشک نبینم دعا می کنم که لبانتان را فقط درغنچه های لبخند ببینم دعا میکنم دستانتان که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی یکرنگی دارد همیشه ازحرارت عشق گرم باشند من برایتان دعا میکنم که گل های وجود نازنینتان هیچگاه پژمرده نشوند برای شاپرک های باغچه خانه اتان دعا میکنم که بالهایشان هرگز محتاج مرهم نباشند من برای خورشید آسمان زندگیتان دعا میکنم که هیچگاه غروب نکند. یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, :: 2:11 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند. ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم. در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود. به عزیزانتان بگویید دوستشان دارید. امروز بهتر از دیروز و فرداست.. با سیگار کشیدن کسی مرد نشد -------------------------------------------------------------
------------------------------------------------------------
تــــــــو !! مگـــــر سـیب را پـــوسـت کـــندی خــــوردی ! کـه دنــــیـا اینـچـــنین پــــوست ِ مـــا را می کَـــنَد ! --------------------------------------------------------
گاهی گــــ ـــ ــذر .. کـــــ ــاش .. انسانها می فهمیدند فرق این دو را . ----------------------------------------------------------------- مشکل دنیا این است که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند
خدایا ممنون که مرا هم ردیف ایوب می دانی ولی می شود بی خیال شوی؟
---------------------------------------------------
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:51 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره می شوی... غذایت را سرد می خوری ...
|
![]()
Alternative content |